کد خبر : 6530
تاریخ انتشار : سه شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۴ - ۱۵:۴۶

همین روزها

همین روزها

   باران نیلوفر – بدون شک میتوانم بگویم که کمتر لذتی در دنیا برای من با حس کردن عطر و بوی پاییز و دیدن رنگهایش برابری می‌کند. شاید اگر از زندگی هیچ چیز دیگری هم نصیبم نمی‌شد بازهم دغدغه‌یی به دل راه نمی‌دادم؛ همین که می‌توانستم و می‌توانم هرسال از نیمه‌‌های شهریورماه و شاید هم

   باران نیلوفر – بدون شک میتوانم بگویم که کمتر لذتی در دنیا برای من با حس کردن عطر و بوی پاییز و دیدن رنگهایش برابری می‌کند. شاید اگر از زندگی هیچ چیز دیگری هم نصیبم نمی‌شد بازهم دغدغه‌یی به دل راه نمی‌دادم؛ همین که می‌توانستم و می‌توانم هرسال از نیمه‌‌های شهریورماه و شاید هم کمی زودتر حال و هوای پاییزی را احساس کنم.
البته نه اینکه بگویم چون خودم در پاییز به‌دنیا آمده‌ام شیفته‌ی پاییز هستم…، نه اصلا”، این حد از خودشیفتگی در من وجود ندارد… لطافت هوای پاییزی روح‌نواز‌تر از آن است که با چیزی برابری کند…
اصلا” برگریزانش را چرا نگویم که همزمان باد خنک را تا عمق وجود آدمی رسوخ می‌دهد و تو را تا خاطرات روزهای خوش کودکی همراهی می‌کند،… عطر کیف و کتاب نو، مدادهای تراشیده نشده و پاک‌کنهای خوشرنگ و چرک نشده،… البته پدر و مادرمان همیشه پول نداشتند که برای ما کیف و کفش نو و یا روپوش و لباس تازه بخرند… اما به‌هرحال وضعیت برادر و خواهرهای کوچکتر همیشه بهتر از برادر و خواهرهای بزرگتر بود. نه اینکه بگویم خیلی خوب بود، اما به هرحال من این شانس را داشتم که هیچ وقت مجبور به استفاده از نایلون به جای کیف مدرسه نشدم. اما درعوض مجبور به استفاده از چکمه‌های پلاستیکی بودم،…البته همیشه دلم می‌خواست از آن چکمه های قهوه ای که داخلش خز داشت و بچه‌هایی که وضع مالی‌شان از ما بهتر بود؛ می‌پوشیدند، بپوشم،… اما هیچ وقت نصیبم نشد…، اما اگر آن زمان می‌دانستم که پوشیدن چکمه‌های پلاستیکی در روزهای برفی در این زمان برای بعضی‌ها به مُد تبدیل شده آنقدر از پوشیدنشان خجالت نمی‌کشیدم. هرچند مادرم سلیقه به خرج می‌داد و گاهی اوقات رنگ قرمزش را برایم می‌خرید، اما من بازهم دوستشان نداشتم و سعی میکردم با کشیدن شلوار مدرسه ام برروی چکمه‌ها، آنها را بپوشانم.
اما اینها هیچ‌کدام باعث نمی‌شد که من عاشق پاییز نباشم، عاشق مدرسه نباشم و عاشق کتاب و دفتر تازه نباشم…، آخر رنگهایش را نیز آدمی را به‌وجد می‌آورد… پاییز انگار با رنگهای زرد و سرخ و نارنجی پیمان بسته است… برگهای رنگارنگ درختانش، کدوحلوایی‌های شیرین، زالک و خرمالو، سیب و نارنگی و پرتقالش، انارهای ترش و شیرین،…
اصلا” من عاشق انارهای ترشش هستم، البته آب گرفتن آنها همیشه دستهایم را سیاه می‌کند و مجبور می‌شوم تا چندین روز از خانه بیرون نروم، اما بعد از آن دیگر روزی نیست که غذایی درست نکنم و آب انار ترش در آن نریزم،… وقتی شیشه های رنگی و متنوع را به ردیف از آب انار ترش پُر می‌کنم مثل اینکه یک تابلوی زیبای هنری آفریده‌ام مخصوص تماشای خودم که لذت آن برای کسی دیگر قابل لمس نیست…
…مادرم هیچ وقت نمی‌گذاشت ما نزدیک شیشه‌های ترشی شویم، می‌گفت اینها برای خوردن نیست، برای درست کردن غذاست، برای وقت میهمانی‌است!… ،هرزمان هم که ظرف فسنجان را تدارک می‌دید و اول از همه آب انار را داخل ظرف سرازیر می‌کرد میدانستم که مهمان داریم،… و من می توانستم دور و برش بپلکم، از دست و دلبازی مادرم برای مهمان‌‌نوازی استفاده کنم و یا شاید هم سوءاستفاده و به هرچیز ناخنک بزنم،… از جمله به زیتون پرورده‌ی خوش طعم و رنگی که من تا به امروز نتوانستم نظیرش را درست کنم…، پاییزها همیشه برایم طعم و عطر زیتون‌پرورده می‌داد و من آخر هرهفته انتظار می‌کشیدم مادرم برایمان آن‌را به‌همراه فسنجان درست کند، البته آن‌هم بستگی به این داشت که تا چه اندازه خلق و خویش سرجا باشد و با پدرم بگو و مگو نکرده باشد…، اگر این دومی اتفاق می‌افتاد که حتی از تکه‌ای نان خشک هم در خانه خبری نبود و ما باید سختی رفتن به مدرسه در صبح روز شنبه را با گرسنگی روز قبل همراه می‌کردیم،…
و من از آن زمان با خودم عهد کردم که حتی اگر بدخُلق هم باشم، پختن فسنجان در جمعه های پاییزی را فراموش نکنم،… شنبه‌های پاییزی نیازمند انرژی هستیم…!!

برچسب ها :

ناموجود
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 2 در انتظار بررسی : 2 انتشار یافته : 0
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.