هاتفخبر – ترجمهی گفتوگو با «ادنا اوبراین» نویسندهی ایرلندی که در «آبزرور» چاپ شده و سید ایمان ضیابری خبرنگار و عضو گروه نویسندگان «هفتهنامهی هاتف» آن را ترجمه کرده است. این نویسنده در گفتوگوی خود دربارهی 90 سالگی میگوید؛ «نمیتوانم وانمود کنم که اشتباهی مرتکب نشدهام.»
سارا هیوز، آبزرور/سید ایمان ضیابری
بزرگترین نویسندهی در قید حیات ایرلند، همانند همیشه بلندپرواز است. او در مورد کار کردن در نیجریه، سروکله زدن با منتقدان و رمان آخرش سخن میگوید اکثر افرادی که به تولد 90 سالگیشان نزدیک میشوند، به این نتیجه میرسند که کارشان هرچه که هست، دیگر کار کردن بس است و وقت استراحت کردن فرارسیده، و بابت این تصمیم بخشیده میشوند. اما اکثر مردم، ادنا اوبراین نیستند. بزرگترین نویسندهی در قید حیات ایرلند چند هفتهی قبل، سخنرانی «تی اس الیوت» خود دربارهی الیوت و جیمز جویس را برای سالن تئاتر ابی دابلین ایراد کرد، اما همهگیری کرونا به آن معنی بود که سخنرانی در سفارت ایرلند در لندن ضبط و در روز تولدش پخش شود. او همینطور جایزهی ادبی South Bank Sky Arts را برای رمان اخیرش به نام «دختر»، یک روایت وحشت آور و پردرد دربارهی دخترانی که در نیجریه توسط گروه بوکوحرام ربوده میشوند، برنده شد. سه شنبه 15 دسامبر، او تولد خود را جشن گرفت.
او میگوید که تولدش، یک اتفاق بیسر و صدا خواهد بود: “من نمایندهی ادبیام و پسرم ساشا را ملاقات خواهم کرد، و یک فرد دیگر هم خواهد بود – امیدوارم که اجازه بدهند. پسر دیگرم کارلو در انیسکیلن در ایرلند شمالی زندگی میکند، و نمیتواند بیاید.” همراه اوبراین بودن، یک ویژگی جادویی به ارمغان میآورد. فقط این نیست که در 90 سالگی، او یک حضور متحیرکننده روبه روی شما دارد، لاغراندام است، کت مشکی رنگ زیبا و دامنی به همراه یک گردنبند نقرهای پرزرق و برق دارد، و موهای قرمزش به عالی ترین شکل مرتب شدهاند. خانهاش، یک بهارخواب نقلی در چلسی لندن که او اجارهاش کرده، فضای خاص خودش را دارد، از آشپزخانهی دنج طبقهی پایین گرفته تا قفسههای پر از کتاب دفتر کارش. در یک لحظه میخندد: “کتابها دارند اشغال میکنند. همه جا هستند…”
روی میز، یک گلدان چشمگیر گلهای رز قرمز و زرد جای گرفته که با کمسو شدن نور بعداز ظهر و بازی سایهها روی پردهها، باز میشوند و این حس را تقویت میکنند که این خانه یک فضای ویژه است که در آن هرچیزی میتواند و ممکن است اتفاق بیفتد. تاثیر کلی، هم گرم است و هم فریبنده – مثل خود اوبراین. او تصدیق میکند که اخیراً کمی ناخوش بوده و احساس خستگی میکرده، اما با میل و رغبت هر سئوالی را میپذیرد، پاسخهای بادقت میدهد، و عقب نمینشیند. او میگوید سخنرانی الیوت “عالی و فرساینده” بود: “من عادت به سخنرانی کردن ندارم و نگران بودم. میخواستم حسی از شعر، فردیت، معنا و شخصیت گاهی اوقات کاملاً خشن آن مرد ارایه کنم بدون اینکه سخنرانیام تبدیل به یک اثر مبتنی بر شایعات شود. قرار بود که 15 دقیقه باشد اما نتیجهاش 150 دقیقه از آب درآمد. خوشحالم که انجامش دادم، اما زمان فوقالعاده زیادی را از من گرفت.” «دختر» که او “بسیار بسیار” به آن افتخار میکند، به طور مشابه خسته کننده بود: “دو بار به نیجریه رفتم. نه مفرح بود و نه یک بازی. آنچه که ترسناک مینمود این بود که تلاش کنم و یک داستان افسانهای از آن همه رنج و وحشت بسازم. با افراد زیادی صحبت کردم – دختران فراری، مادران و خواهرانشان، متخصصان روان زخم، دکترها و افراد سازمان یونیسف. اما بعد باید به محتوای به دست آمده از آن دختران و بستگانشان و احساسات شان وفادار میماندم، بدون اینکه اثر را به یک افسانه تبدیل کنم – دروغی در کار نبود – بلکه باید یک نوع اسطورهی کوچک میساختم، و برخی افراد متوجه این موضوع نمیشدند.”
او به طور خاص از واکنشها در ایالات متحده، جایی که همیشه به او احترام ویژهای گذاشتهاند، احساس ناامیدی میکرد. “در فرانسه، بابت این اثر یک جایزه گرفتم. در آلمان، عاشقش بودند، و اینجا نقل قولهای فوقالعادهای در نسخهی شومیز آورده شدند. اما در ایالات متحده، گفتند که منتظر اثر حقیقی هستند، یعنی کتاب یک نویسندهی دیگر.” او سرش را تکان میدهد و میگوید: “آنها چیزی میخواستند، اما به نظر میرسید نمیدانستند که چه میخواستند.” یک مقالهی سنگدلانه در مجلهی «نیویورکر» حتی پا را فراتر گذاشت. “نویسنده نوشت که من به وحشت علاقه دارم و نوشت که وقتی از وحشت کمپها در نیجریه صحبت میکردم، چشمانم از اشتیاق باز شده بودند. من آنقدر احمق و آنقدر نادان نیستم. من عاشق وحشت نیستم. من از آن میترسم و با آن دختران حس همدردی میکردم. توهین کردن به من و توهین کردن به آنچه که نوشته بودم و دلایلم برای نوشتن آن، واقعاً کار شرمآوری بود. کل لحن نوشته، آزاردهنده و پر از چیزهایی بود که فراتر از ادراک بودند.” اگر اوبراین خسته به نظر میرسد، به آن دلیل است که بارها و بارها قبلاً اینجا بوده است. رمان اول او، «دختران کشور» که تنها در سه هفته در سال 1958 نوشته شده بود و در سال 1960 به چاپ رسید، باعث شد که به طور گسترده در سرزمین مادریاش ایرلند محکوم شود و حتی بدتر از آن، روابطش با مادرش را خراب کرد. “او بسیار از کتابهای من احساس شرمساری میکرد و آدمهای روستا او را شرمندهتر میکردند، و آن مانع همیشه آنجا بود.”
رمان چهارم او، کتاب «آگوست یک ماه بدجنس است» که روایتگر بیداری حسی زنی در ساحل آزور بود که از ازدواج خود راضی نبود، منجر به این شد که بازخوردهای “حقیقتاً سوزانی” در رسانهها دریافت کند و در ایرلند هم ممنوع شد، در حالی که برای رمان سال 2002 خود با عنوان «در جنگل» که در آن ماجرای یک قتل مشهور در ایرلند را به داستان تبدیل کرده بود، حملات فراوانی را متحمل شد و فینان اوتول در روزنامهی «آیریش تایمز» او را یک “مجرم اخلاقی” توصیف کرد. مهم نبود که در رسانهها او را یک دختر اهل میهمانی توصیف میکردند، خانهاش را یک گردباد اجتماعی بی پایان میخواندند و مینوشتند که زمانش را با بعضی از جذابترین مردان دنیا گذرانده است، از مارلون براندو گرفته تا رابرت میچام. او میگوید: “بحثها بیشتر دربارهی زندگی من بود، تا اینکه من چه طور این زندگی را گذراندهام”، و اضافه میکند که در اکثر میهمانیها، او مشغول آشپزی کردن بوده است. این روزها، ایرلندی که مدرنتر و کمتر شرمگین است، او را پذیرفته و عدهی کثیری هستند که تصدیق میکنند کشور در حال تطبیق دادن خودش با نوع فکر کردن اوست. “رییس جمهور مایکل دی هیگینز، یک شخصیت فوقالعاده و صادق، در مورد سوءنیتهای تعمدی که بر من روا داشته شده بود و دلایل آن، سخن گفت. در کتابهای من، نفرتی نسبت به ایرلند وجود ندارد، بلکه نویسندهی ایرلندی روزیتا سوییتمن به من گفت آنچه که افراد را آزار میدهد، صداقت من است. من همواره تلاش کردم در آنچه که مینویسم، جانب صداقت را بگیرم. آنچه که مرا رنج میداد این بود که حملات در مورد شخص من بودند نه دربارهی چیزی که مردم از من میخواندند.” اینجاست که باید تصدیق کنم بیش از یک دههی قبل، به عنوان یک منتقد جوان و بیتجربه که باور داشتم نباید هرگز اجازه بدهم حتی نویسندگانی که بیش از همه آنها را تحسین میکنم، از تیغ انتقادم در امان باشند، من یک معرفی غیرسخاوتمندانه دربارهی رمان سال 2006 اوبراین با عنوان «نور عصرگاهی» در آبزرور نوشتم. اوبراین به من میگوید که آن نوشته یک مقالهی “عمیقاً دردناک” بود، اما در عین حال عذرخواهی مرا میپذیرد و کتاب را یک اثر بیارزش میشمارد.
“با نوشتن نور عصرگاهی خودم را در منجلاب انداختم، چرا که آن دو کتاب متفاوت بود و در مورد مادرم آن را نوشتم، که دربارهاش تردیدهای خاصی داشتم. این کتاب مدت کوتاهی پس از مرگ او نوشته شد و من در درون خودم، حس گناه، رهایی و گمگشتگی داشتم و این احتمالاً به آن معنا بود که کاملاً کنترل محتوای کتاب را در دست نداشتم.” او لبخند میزند و هر تنش باقی ماندهای از بین میرود: “اما دلیلی وجود ندارد که چیزها را نادیده بگیرم و وانمود کنم که اشتباهی نکردهام. من تقریباً سه کتاب را در طول زندگیام بازبینی کردم و همهی آنها مرا به دردسر انداختهاند.” در حالی که بسیاری از نویسندگان وقتی پا به سن میگذارند، به درون خودشان میخزند، اوبر این خطر را پذیرفت –چیزی که او به تجربهی نوشتن داستانهای کوتاهش نسبت میدهد، به طور خاص یک داستان دربارهی کارگران ایرلندی که او را برای انجام مصاحبههای مختلف به باشگاههای شبانهی شمال لندن کشاند. او میگوید: “این تجربه، نحوهی نوشتنم را تغییر داد. از آن به بعد، برای هرچه که مینوشتم، تحقیقات گسترده انجام میدادم. امیدم این است که نبض نوشتهام دربارهی احساس باشد، دربارهی رفتن به درون آن و بعد بیرون کشیدنش. نویسندگانی که دوستشان دارم ]که شامل هر کسی اعم از استاد روسی آنتوان چخوف تا نویسندهی تجربهگرای اسکاتلندی دیوید کینان میشود[، نیز این کار را انجام میدهند. من فکر میکنم آدم باید همینطور یاد بگیرد، و این فرایند سختتر میشود چرا که شما بر خودتان سختتر میگیرید. قرار نیست شما خودتان را تکرار کنید – باید تازه باشد.” از او میپرسم، به گذشته که نگاه میکند، کتاب خاصی هست که از نظرش برجستهتر از بقیه باشد؟ میگوید: “وقتی کتاب دختران کشور را شصت وچند سال پیش تمام کردم، از اینکه تمام شده، شگفتی بسیاری حس میکردم. این یک کتاب حقیقتاً خندهدار است و با این حال در تمام طول مدتی که آن را مینوشتم، میگریستم، که نشان میدهد آدمی چه قدر میتواند دورو باشد. اما در واقع یک کتاب نوشته بودم، در حالی که پیش از آن تنها یک قطعهی احساسی دربارهی آسمانها نوشته بودم، پس این اثر جایگاه بسیار قدرتمندی در قلب من به عنوان جای پایی دارد که صعودم را ممکن کرد.”
افسوسها چه طور؟ “از این حسرت میخورم که باید شروع میکردم و خودم را از مردم میبریدم، حتی پیش از کووید، در حالی که انرژی زیادی در جوشش وجود داشت. و بعضی اوقات، نسبت به قضاوتهایم دربارهی آدمها، بسیار عجول بودم. همینطور آرزو میکنم ای کاش دربارهی پول خرج کردن کمی عاقلتر بودم. فکر میکنم این در ژنم وجود دارد. خانوادهی پدرم هم بسیار بیاحتیاط بودند.” یک توقف کوتاه دارد: “از خیلی جهات، آن زندگی درخشان را نداشتم. زندگیام بسیار دشوار بود، و این چیزی نیست که با دلسوزی برای خودم بگویم، اما چیزی که حقیقت دارد این است که زبان و راز زبان و اعجاز زبان، آنطور که آن آواز دوست داشتنی، کاریکفرگوس می گوید، مرا با خود کشانده است… غنای زبان فوق العاده.” هنوز امیدی دربارهی یک کتاب نهایی وجود دارد. با نشانی از حسرت میگوید: “یک اثر در ذهن دارم اما مطمئن نیستم که انرژی یا وجود آن را داشته باشم که مرا به جلو حرکت دهد. نمیدانم بتوانم از عهدهاش بربیایم، اما این را میدانم که همواره با صداقت و احساس نوشتهام. هرگز آن ویژگیها را رها نکردم و هرگز این کار را نخواهم کرد.”
ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی مینویسم.