هاتفخبر – نسرین پورهمرنگ – آخرين دختر/نادیا مراد/ ترجمهی زینب کاظمخواه/ انتشارات کتاب پارسه
هاتفخبر – نسرین پورهمرنگ – آخرين دختر/نادیا مراد/ ترجمهی زینب کاظمخواه/ انتشارات کتاب پارسه نادیا مراد؛ دختر جوان ایزدی اهل روستای کوجو واقع در اقلیم کردستان عراق است. نام وی پس از کسب جایزه ی نوبل صلح ۲۰۱۸ بر سر زبانها افتاد. اما پیش از آن نیز وی توانسته بود با فرار از دست جنایتکاران داعشی، کابوس دهشتناکی را که برای وی و خانوادهاش و هزاران خانوادهی ایزدی دیگر اتفاق افتاده بود را به گوش مردم دنیا برساند. پس از اشغال روستای کوچکشان بود که جنایتکاران گروه خلافت اسلامی بسیاری از اهالی روستا و از جمله مادر و شش برادر نادیا را به قتل رساندند. نادیا به همراه دیگر دختران روستا به بردگان جنسی گروههای داعش تبدیل شدند و بین این گروهها دست به دست می شدند. نادیا مراد سرانجام توانست در فرصتی که به دست آورده بود از دست ددان داعشی بگریزد. به آلمان منتقل شد و در روند معالجه قرار گرفت. سپس با کمک گروههای مدنی و نهادهای حقوق بشری فرصت یافت تا با مردم جهان از طریق رسانهها به گفت و گو بنشیند. به جلسه ی شورای امنیت سازمان ملل دعوت شد. به مصر دعوت شد و با مقامهای سیاسی و مذهبی این کشور از جمله رئیس جمهور سیسی و احمد الطیب شیخ الازهر در دسامبر ۲۰۱۵ ملاقات کرد و در شبکههای تلویزیونی مصر از رنجهای عمیق و بی شمار خود، خانواده و اهالی روستا و مردمان ایزدی سخن گفت. نادیا در ادامهی افشاگریها و تلاش هایش برای آگاهی مردم جهان از جنایتهای گروه موسوم به خلافت اسلامی، به آمریکا و کشورهای اروپایی از جمله یونان، هلند، سوئد، فرانسه و ایتالیا سفر کرد. نادیا در سال ۲۰۱۶ به همراه هموطنش «لمیا حجی بشار» که او هم یکی از دختران ایزدی ربوده شده به وسیلهی داعش بود به جایزهی ساخاروف برای آزادی اندیشه را دریافت کرد. نادیا در سال ۲۰۱۸ و به دلیل مبارزاتش علیه خشونت جنسی و استفاه از آن در جنگها به عنوان سلاح، به همراه دنیس «موکوگه» به دریافت جایزهی صلح نوبل نایل آمد. نیویورک تایمزدر صفحهی «کتاب منتخب سردبیران» نوشت: «امروز نادیا مرادی به عنوان شاهدی بر جنایات داعش، بازمانده ای از تجاوز و یک آواره ایزدی، داستانش را روایت میکند تا توجه جهانیان را به نسل کشی ایزدیان معطوف نماید. قصه نادیا مراد، غریو بلندی است برای اقدام، شاهدی است بر معجزه اراده انسان برای زنده ماندن و در عین حال نامهای است عاشقانه برای وطنی که نابود شده و خانوادهای که جنگ آن را از هم پاشیده است.»
در بخشهایی از کتاب «آخرین دختر»، نادیا چنین نوشته است: «داعشیها به روستا حمله کردند و گفتند باید اسلام بیاورید. پنج روز در روستا مهلت دادند و در این پنج روز ما در محاصرهی آنها بودیم. روز پنجم اعلام کردند که همه در مدرسه روستا جمع شویم. مدرسه دو طبقه بود و آنها زنان و بچهها را به طبقهی بالا فرستادند و مردها را در حیاط مدرسه جمع کردند. ما از پنجره نگاه میکردیم که مردان را به صف کرده و پسربچههای نابالغ را به گوشهای فرستاده بودند. بعد، صدای رگبار گلوله بود و جنازههایی که یکی یکی نقش زمین میشدند. خون حیاط مدرسه را پر کرد و زنانی که در طبقهی بالا حبس بودند، شیون میکردند؛ جلوی چشمم دیدم که ۶ برادرم، خواهرزاده و برادرزاده هایم و عزیزانم یکی یکی کشته میشوند. تعداد کشتههای آن روز به بیش از چهار هزار نفر رسید و بعد همهی زنان باقیمانده را داعش به اسارت گرفت. زنان جوانتر را به بند کردند تا بهعنوان بردهی جنسی میان گروههای مختلف داعش تقسیم شوند. همهی دختران جوان و حتی کودک را گروه گروه کردند و من به همراه ۱۵۰ زن دیگر به موصل برده شدیم. از همان لحظه، حتی در طول مسیر هم مورد آزار و اذیت قرارمان دادند. بعد در ساختمانی اسکان داده شدیم که پیش از ما زنان دیگری هم به آنجا آورده شده بودند. در آنجا توهینها، آزارها و بیحرمتیها به اوج رسید. هر کداممان را چند بار خرید و فروش میکردند، بچهها مثل هدیه، دست به دست میشدند و ما هم از دست یک گروه متجاوز به دست گروهی دیگر میافتادیم. من در یک زمان، بردهی جنسی ۱۳ مرد بودم و گاهی در یک روز آنقدر به من تجاوز میشد که از هوش میرفتم و دیگر نمیفهمیدم کجا هستم. گاهی دست و پایم را میبستند و با زنجیر به جایی قفلم میکردند و مثل حیوان سرم میریختند و آزارم میدادند. گاهی تنم را با ته سیگار میسوزاندند و هر وقت میفهمیدند که قصد فرار دارم، سلمان، سرکردهی آنها چند نفر از مردانش را میفرستاد سراغم… وقتی داعش به روستایمان حمله کرد من ۱۹ ساله بودم و در خانهی بزرگی با مادر و ۱۲ خواهر و برادرم زندگی میکردیم. پدرم را ۱۳ سال قبل از دست دادم و کودکی سخت و فقیرانهای را گذراندیم، اما کم کم برادرهایم بزرگتر شدند و با کار بیوقفه، به زندگیمان سر و سامان دادند. درست همان روزهایی که زندگی ما کمی رنگ راحتی و آسایش به خود گرفت، سر و کلهی داعش پیدا شد و خوشبختیمان را پایان داد؛ درس من خیلی خوب بود. عاشق تاریخ بودم و میخواستم در همین رشته درس بخوانم. برای آدمی مثل من که حافظه قوی و بینقصی داشت، تاریخ خواندن سراسر لذت بود، اما دیگر آن آدم سابق نیستم. هیچ چیزی در خاطرم نمیماند و حافظهام به شدت ضعیف شده است. این سه ماه، بندبند وجود من را دگرگون کرد. به شدت احساس پیری دارم و فکر نمیکنم دیگر هیچ وقت همان آدم سابق شوم. زندگی من از آگوست ۲۰۱۴ به بعد ویران شد.» نادیا در این کتاب آرزو میکند «می خواهم آخرین دختری باشم که داستانی این چنینی دارد.»
ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی مینویسم.