«یا حبیب الباکین» نومید برنگشته کسی از دمِ درت من هم نشسته ام به گدایی برابرت آقا سلام ؛ زائر بارانی توام با یک دل شکسته رسیدم به محضرت از فاطمیه آمده ام با غمی سترگ دلتنگ و دلشکسته ی پهلوی مادرت! آهو حساب کن دل بی ضامن مرا بنویس نام کوچک من را به
نومید برنگشته کسی از دمِ درت من هم نشسته ام به گدایی برابرت آقا سلام ؛ زائر بارانی توام با یک دل شکسته رسیدم به محضرت از فاطمیه آمده ام با غمی سترگ دلتنگ و دلشکسته ی پهلوی مادرت! آهو حساب کن دل بی ضامن مرا بنویس نام کوچک من را به دفترت دل بسته ی حرم شده ام مست گنبدت آخر ببین چه کرده جنون با کبوترت گاهی پناه می برم از دام ها به تو گاهی کبوترانه به دامان خواهرت گشته ست بی درنگ پذیرای زائران همچون بهشت صحن و سرای منورت! وقت زیارت است، بیا و زلال کن جسم مرا به نکهت جان معطرت
غوغای عشق در دل مردم شروع شد «مستی نه از پیاله نه از خُم شروع شد»
آن دل که در برابر تو بیقرار نیست گردی ست روی آینه ، غیر از غبار نیست هر کس که دل نبسته به خورشید این دیار سیاره ای ست یخ زده که بر مدار نیست از کیمیای عشق مس ام شد طلای ناب در سینه ام دلی ست که بی اعتبار نیست وقتی دوان دوان به ضریح تو می رسم انگار هیچ بین من وتو حصار نیست پای پیاده ، شوق زیارت ، تب حرم در راه عشق صحبتی از اختیار نیست
نام تو را که می برم آزاد می شوم هر دم اسیر پنجره فولاد می شوم
با اینکه می رسم به تو و بار چندم است قلبم برای دیدن تو در تلاطـم است در سینه ام شکسته اگر یک سـبو ، چه باک صـدها دلِ شکــسته فدای ســرِ خُـــم است آن قدر دل به عشق تو جاری شده سـت که دریا شبیه قطره در این بیکـران گــم است! در من کبوتری ست که مست حــرم شده این مستی مُدام نه از بوی گندم است از وصف عاجزند مرا خیل واژه ها حالم اگر عصاره ی اشک و تبسم است بیهوده نیست روز و شب این شهر روشن است عشق تو آتشی ست که در جان مردم است اینجاست برکه ای که در آن غیر ماه نیست این آستان،عمارت خورشید هشتم است این اشک ها که می چکد از چشم های ما گفت و شنود ماست اگر بی تکلم است…
چشم ام دوباره خیره به آن گنبد طلاست لحظه به لحظه روی لبم یا رضا ، رضا ست….
ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی مینویسم.