* از روزهایی که بچه بودیم و برف برای ما مایهی ذوق و نشاط فراوان میشد، بسیار گذشته است. البته نه به این دلیل که کوچههایمان برفروبی میشد و یا امکانات گرمایی و راحتی در خانه به اندازهی لازم مهیا بود.هرچند ناگزیر هستم که اقرار کنم بیش از هرچیز به خاطر تعطیلی مدرسه بود که
* از روزهایی که بچه بودیم و برف برای ما مایهی ذوق و نشاط فراوان میشد، بسیار گذشته است. البته نه به این دلیل که کوچههایمان برفروبی میشد و یا امکانات گرمایی و راحتی در خانه به اندازهی لازم مهیا بود.هرچند ناگزیر هستم که اقرار کنم بیش از هرچیز به خاطر تعطیلی مدرسه بود که ذوق و شادی به سراغ من و بچههای محله میآمد اما از حقیقت بهدور نیست که بگویم مشاهدهی خود برف برای ما شادیبخش بود. یادم نمیآید که از رخت و لباس زمستانی کافی و مناسب برخوردار بوده باشیم. چراغ والور هم از توانایی کافی برای گرم کردن خانه برخوردار نبود. برای شست و شو هم برفها را آب میکردیم. برای جوراب و شلوار خیس شدهمان هم جایگزینی موجود نبود. برای آویزان کردن جورابهای خیس شدهمان از دستگیرهی چراغ والور باید نوبت میایستادیم، یا دور و بر چراغ روی سینی پهن میکردیم. یادم نیست که برای برگشتن حس گرما به پاهای یخزدهمان چقدر زمان نیاز بود، اما آنچه در ذهنم باقی مانده این است که لذت برفی روزهای کودکی دیگرهیچوقت در بزرگسالی تکرار نشد.
*سابقهی درگیری انسان با طبیعت به سپیدهدم حیات بشری برروی کُرهی خاکی برمیگردد. اما واکنش انسان «طبیعتنشین» آنروز با انسان متمدن«شهرنشین» و حتی «روستانشین» امروز بسیار متفاوت است. «نمادسازی» و «افسانهپردازی»، راهکاری بود که بشر طبیعتنشین آنروزگار به کار میبرد تا درپناه افسانههایش حیات مادیاش را تداوم دهد و از گرمای تخیلش، امن و آرامشی برای گُریز از همهی هراسهایی فراهم سازد که چیستی ناشناختهی اقتدار طبیعت بر روح و جانش مستولی میساخت. ترس و احترامی آمیخته با نگرانی، به بُنمایهی همهی آن آیینهایی بدل شد که حتی امروز بسیاری از آنها با ما تکرار میشوند؛ در رختها و هویتهایی دگرگون شده. مهار نیروهای بیهدف طبیعت، حاصل هوشمندی بشر تاملگری بود که از فُرصت جست و جو شده در پناه هراسها و نگرانیهایش، از تملک اقتدار طبیعت بازنایستاد.
*زندگی بشر شهرنشین امروز دیگر قابل قیاس با زندگی بشر طبیعتنشین نیست. زیربناهایی که حاصل مهار نیروها و انرژیهای بیهدف طبیعت است، راحتی و آسایش بینظیری را فراهم ساخته است که پیشینیان ما هرگز از آن برخوردار نبودهاند. اما روبناهای فکری منشعب نشده از چنین زیربناهایی گاه چنان دشواریها و گرههایی در کار ما شهرنشینان و حتی روستانشینان و حاشیهنشینها ایجاد میکند که یکسره به طیش خریف بدل میشود؛ عیش ربیعی که حتی لذت بردن از آن را فرا نگرفتهایم.
*ایدئولوژیها برای همه چیز داستان از پیش تعریف شدهیی دارند؛ مقدمه، ماجرا، پیرنگ و نتیجهگیری همه از پیش حاضر و آماده است. بر همین اساس توهمی، برف برای برخی بلاد نشانهیی از بلایای طبیعی و نقمت و عذاب است و برای ما نشانهی مهر و لطف و برکت. البته در برکت بودنش ذرهیی تردید روا نیست، آن هم در سرزمینی خشک که آبهای سطحیاش هدر میرود و برای شُرب روزهای گرم و عطش تابستان باید چشم به آب شدن برفهای ذخیره شده روی کوهها داشت. چشمداشتی که نمیتوان از مدیریت ناکارآمد جامعهیی ایدئولوژیک داشت.
*اما مختل شدن زندگی روزمرهی شهروندان، موضوعی نیست که در حوالتهای موهوم ایدئولوژیک به آینده بتوان جایی برای آن جست و جو کرد. این جاست که پای سیاسیکاران به میان میآید تا حتی لذت مشاهدهی زیبایهای کمنظیر برف را برای شهروندان به تلخکامی تبدیل کند. تاسف از آن روی بیشتر میشود که «بختیاران یکشب به قدرت رسیده» در فقدان مجال برای تحرک سرمایههای اصیل اجتماعی، به نمایش «بیچیزی» خود اقدام میکنند و بارش برف را دستمایهی نمایش اجتماعی خود قرار می دهند. چنین نمایشی بس حقیرانه است و کسی به نقشآفرینان آن دست مریزاد نخواهد گفت. چشمپوشی از مبانی دشواریهای مدیریت در جامعهی سیاستزدهی ایران و معلولها را به جای علت اصلی پنداشتن، نه به مثابهی ضعف در اندیشه و استدلال که به عنوان دغلبازی سیاسی برای جست و جوی اقتدار پنداشته میشود. چنین جست و جویی از تلاشهای هوشمندانهی نیاکانمان برای غلبه بر اقتدار طبیعت بسیار فاصله دارد. در اینجا انسانهای ضعیف عرصهی نمایش را از آن خود ساختهاند.
*برف، سیل، زلزله، آتشسوزی، … همان اندازه که طبیعی پنداشته میشوند، ناگهانی و به یکباره نیز فرود میآیند. بشر امروز برای چنین حوادثی به دنبال پیشبینی و پیشگیری است. اتهامهای سیاسی و گفتمانهای ایدئولوژیک ، گرهیی از مشکلات شهروندان نخواهد گشود. اتهامزنندگان نیز راه به جایی نخواهند برد. چنین رویکردی برای سیاست پیشگان، عرض خود بردن و زحمت خلق روا داشتن است. در زُمرهی قدرت نامستقل جامعهی ایرانی و حیات اجتماعی وابسته به آن، گرفتن انگشت اتهام به سمت یک نفر عین عوامفریبی است که تاریخ مصرف آن به گذشته تعلق دارد.
*… و اما، درست است که دوستیهای ما نیز با برف در دوران کودکی به اندازهی گلولههای برفی خالص نبود و پای درس و مدرسه و تعطیلی هم درمیان بود، اما هرچه باشد ما میخواستیم همبازی بیغل و غشی برای آدمکهای برفی باشیم. ته دلمان موقع برفبازی دغدغهی مشق و حساب ننوشته نباشد… فقط همین…، و گرنه از سرما و رخت و لباس ناکافی و دست و پای بیحس شده از شدت برودت برف دلگیری نداشتیم. نمیخواهم ادعا کنم که ما برف را فقط و فقط بهخاطر خود برف دوست داشتیم اما از شادیهایی که به ما میداد بینهایت لذت میبردیم… هرچه باشد ما قدر برف را میدانستیم که چقدر شادمان میسازد… بگذارید هنوز هم بچهها از دیدن برف شاد شوند،… حتی بچههای دیروز…
ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی مینویسم.