هاتفخبر – بد نیست این «گزارش کتاب» را از «جی رینر/سید ایمان ضیابری» که در صفحهی ششم آخرین شمارهی هفتهنامهی «هاتف» روز سهشنبه یازدهم آبانماه ۱۴۰۰ چاپ شده مطالعه کنید، بدون شک نظر شما را در بارهی بسیاری از موضوعات کوچک و بزرگ تغییر میدهد.
پدرم، غذاخور حرفهای نبود. یک بار، وقتی هشت یا نه سالم بود، به من گفت: “اگر می توانستم برای ناهارم یک قرص بخورم هم راضی میشدم!” در آن زمان به این نتیجه رسیده بودم که جهان بزرگسالان می تواند به شکل خودخواسته ای متحیرکننده باشد، اما این به شکلی غیرضروری، تحریک کننده به نظر می رسید. برای من حس یک خیانت را داشت. به عنوان یک کودک، غذا برای من مخلوطی غیرمتمرکز از اندام های نرم شده با چربی، با گوشههای گرد بود و می دانستم که عالی است. من عاشق ساندویچ های بیکن روی نان سفید و شیرینی خامهای شکلاتی بودم و به امید عصرهایی زندگی می کردم که والدینم وقت زیادی نداشتند و گزینهی شام، آسایش پن کیک های ترد Findus بود که درونش با مواد قهوهای خوشمزه، اگرچه غیرقابل تشخیص، پر میشد. خوشبختانه مادرم علاقه مند نبود که تغذیه اش را از قرصها دریافت کند. کلیر دوست داشت که هم به دیگران غذا بدهد و هم به او غذا بدهند. موقع ناهار روزهای شنبه، بعد از انجام دادن خریدهای هفتگی، مادرم میز آشپزخانه را با گوشت های پخته شده و انواع پنیر، و بشقاب هایی حاوی نوارهای لغزنده ی ماهی قزل آلای دودی که به روشن ترین رنگ نارنجی دیده می شد، پر می کرد. ماهی قل قلی حجیم و جگر تکه تکه شده با رویه ای از تخم مرغ نیمرو و نان حلقوی بیگل به وفور یافت می شد، چرا که ما یهودی های عاشق غذا بودیم. در زندگی مان، فضای زیادی برای باورهای متافیزیک وجود نداشت اما در عوض فضای بسیاری برای ناهار بود.
در میز آشپزخانه مان بود که من قدرت غذا و زمان وعده های غذایی را دریافتم. آدمها با یک بشقاب پر رو به رویشان، مشغول حرف زدن میشدند. روی بازوهایشان جابه جا می شدند و چیزهای خوب و چیزهای بد را تخلیه میکردند، چرا که مادرم زندگی اش را از راه کار به عنوان نویسندهی یک ستون مشاوره در روزنامه گذرانده بود و در نتیجه، هم یک شنونده ی خوب و هم یک منبع خرد حرفهای به حساب می آمد. چیزی به اسم پرحرفی و سخن چینی وجود نداشت. در اینجا، آنها که از ماهی قل قلی و نان حلقوی بیگل انرژی میگرفتند، ناخودآگاه ترین حالت شخصیت خود را نشان میدادند. گاهی اوقات، ما در مورد خود غذا صحبت میکردیم. من روش صحیح برای درست کردن پنیر خامهای و بیگل قزل آلای دودی را یاد گرفتم. (پنیر جایگزین کره نیست، که به صورت نازک روی نان پخش شود؛ یک پایه برای ماهی قزل آلا است که باید مثل تپه ای از بالشها روی هم انباشته شود). بین لقمههای بزرگ، در این مورد بحث می کردیم که آیا جگر تکه تکه شدهی این هفته به اندازهی دستپخت هفتهی پیش خوب بوده یا نه. من درک میکردم که این زندگی وابسته به میز غذا، اهمیت دارد. ارتباط من با شام (و ناهار) یک بخش بسیار شخصی و قوی از من را تعریف میکرد، که در نهایت، چالشهایی را به همراه داشت. در سال 1999، وقتی شغل منتقد رستوران هفته نامهی «آبزرور» به من پیشنهاد شد، هم به صورت عمومی بیش از اندازه خوشحال شدم و هم در خلوت خود، احساس شرمندگی داشتم. از تصور اینکه حقوق بگیرم تا کاری که همیشه با خرج خودم انجام میدادم را دنبال کنم، بسیار سرخوش بودم: از یک رستوران به رستوران دیگر سرکشی کنم و بگویم که آیا ارزش وقت و پول آدمها را دارد یا نه. اما این سئوال را هم در ذهن داشتم که آیا اینچنین عمومی کردن موضوعی شخصی، عمل مناسبی است؟ 32 ساله بودم و در نهایت جایگاهی شناخته شده به عنوان یک گزارشگر داشتم، که باور داشتم شرافتمندانهترین حرفهی یک روزنامهنگار است. از نوشتن دربارهی هنر و موضوعات نرم و گزارشهای طولانی، به گزارشگری خبری با موضوعات سختتر و برندهتر تغییر مسیر داده بودم. در آن زمان جرایم نژادی و سیاستهای اجتماعی را پوشش میدادم. هفتههای فراوان را در دادگاه جنایی مرکزی انگلستان و ولز، اولد بیلی، سپری کرده بودم و در تنها محاکمهی مربوط به جرایم جنگی که تا آن زمان در بریتانیا برگزار میشد، شرکت میکردم، و برای مدتی در کار سرویسهای اطلاعاتی سرک میکشیدم تا اینکه کمیته ی DSMA-Notice دولت بریتانیا، که بر ارتباط بین رسانهها و امنیت ملی نظارت میکند، به سردبیرم گفت که مرا کنترل کند. من این چیزها را نشان افتخاری برای خودم میدانستم. و حالا چه؟
حالا باید دربارهی کیفیت فرنی یا کباب کردن دقیق ران گوزن مینوشتم. من عاشق فرنی ترش هستم. گوشت گوزن را ستایش میکنم. اما واقعاً؟ به یکی از دوستانم که یک منتقد رستوران مورد احترام، با سابقهی چندین ساله بود، گفتم که چند سال این کار را انجام میدهم، و بعد به روزنامه نگاری “مناسب” بر میگردم. از آن فکر خجالت زده می شوم. به طور فاحشی، گفتن این حرف چه قدر خودخواهانه بود و چه قدر اشتباه. همهی نویسندگان به یک موضوع احتیاج دارند، و در دنیای غذا و رستورانها، من هم موضوع خودم را پیدا کرده بودم. درسی که در دوران کودکی سر میز آشپزخانهی خانواده آموخته بودم که غذا و خوردن میتواند آدم را به هر کجا بکشاند، قرار بود در بزرگسالیام تکرار شود. متوجه شدم موضوع آنچه که می خوریم، تنها مربوط به مزهی غذاها نیست. موضوع، حافظه و احساس و عشق و رابطه است. موضوع، خانواده و آموزش است؛ محیط زیست و کشاورزی. من گزارشگر باقی ماندم و مفاهیم سیاسی و اقتصادی پیچیده ی چرخه های تامین غذا و سیاست سلامت ملی را کاوش کردم. این تجربه منجر به فرصت همکاری به عنوان گزارشگر برنامه ی The One Show در تلویزیون بی بی سی 1 شد، که برایش بیش از 150 گزارش کوتاه تولید کردم. دریافتم که عاشق آن گزارشهایی هستم که ما را در جایی نشان می دهد که غذایمان از همانجا می رسد؛ نه فقط محتوای حساس و هنرمندانه ی جاویژه بازار خانه های روستایی و میز آشپزخانه – هرچند که کمی از آن هم موجود بود – بلکه مسئولیت پیچیده و عمده ی فریز کردن محصول نخود فرنگی در عرض 45 دقیقه یا چیدن هویج ها وسط شب وقتی که هوا خوب و سرد است. به هنگام آرامش امواج صبحگاهی، مشغول جست وجو در «دریاچه ی مورکم» نقره فام شدم تا میگوی قهوه ای صید کنم، و در حالی که یک لوزی ماهی عظیم الجثه در میان بازوانم داشتم، در یک تانک ایستادم. زندگی متفاوتی بود. برای آنچه که قرار بود اتفاق بیفتد هم تجربه ی فوق العاده ای بود. مدت های طولانی، نویسندهی گزارشهای مناسبتی برای مجلهی «ماهنامه ی غذای آبزرور» بودم. در سال 2010، به من گفتند که آیا مایلم یک ستون برای صفحهی اول مجله با عنوان «غذاخور خوشحال» بنویسم. بلافاصله ایده را دریافت کردم. قرار بود ستونی دربارهی همهی جنبههای غذا و خوردن باشد که مردی با اشتهای زیاد آن را مینویسد. به علاوه، یک ستون دوم در صفحه ی بعد به قلم نویسندهی فوق العادهی آمریکایی آریل لو، آن را تکمیل میکرد. ستون او قرار بود «غذاخور ایرادگیر» نام بگیرد که زندگی کسی را روایت میکرد که تا حدودی نسبت به آنچه که می خورد، بدبین تر بود. ما از همان ابتدا، موقعیت هایمان را دقیقاً مشخص کردیم. نخستین ستون آریل درباره ی این بود که وقتی نوبت به خوردن سوشی می رسید، او چه قدر می توانست مشکل پسند باشد. ستون من درباره ی شیفتگی ام نسبت به رستوران های کثیف و در هم ریخته بود – رستورانهایی که پارچههای مخملی و برشهای کریستالی ندارند. همانطور که گفتم، “محروم کردن خودتان از لذت یک خوردنی تنها به این دلیل که نتوانستید آپاندیس کسی را در اتاقی که غذا آنجا آماده شده، با آرامش خارج کنید، فقط احمقانه به نظر می رسد، و صد البته خودشکنانه.” پس داستان شروع شد. لو با هوشمندی دربارهی کباب آمریکایی می نوشت طوری که انگار یک گروهک خوفناک بود؛ من دربارهی این نوشتم که همه چیز چگونه میتواند با اضافه کردن بیکن بهتر شود. او تعهدش به خوردن ابرغذاها را تشریح می کرد؛ من ابرغذاها را به عنوان آب و شکر ضدعلم زیر سئوال می بردم. او در این مورد می نوشت که چه قدر از دیدن غذا خوردن افراد در فضای عمومی متنفر است؛ من از لذت ریختن ناهارم روی پیراهنم مینوشتم. این یک تلاش مشترک درجه یک بود، اما عمر محدودی داشت. یک فرد مشتاق همانند من، مسیرهای بی پایانی رو به روی خود دارد تا انتخاب کند. برای ما، جهان یک میز بزرگ است، که برای همیشه آماده و پهن شده است. مسئله بر سر بیشتر خواستن و ثانیه ها و “بله، لطفاً” است. غذاخور ایرادگیر، زندگی کوتاهتری را بر سر آن میز تجربه میکند. فقط اینکه شاید به آن اندازه، علاقه مند نیست. در عرض دو سال، غذاخور ایرادگیر، کارد و چنگال ضدعفونی شدهاش را پس داد. لو، پروژههای نویسندگی بزرگ دیگری داشت که در انتظارش بودند.
اما غذاخور خوشحال چهطور؟ من ادامه دادم. یک ماه پس از ماه دیگر. در نخستین دوره ی قرنطینه بود که شروع کردم به این ستونها نگاهی بیندازم تا دیدگاههایی دربارهی شرایط پیچیدهای که خود را در آن یافتیم، به دست بیاورم. در کنار موضوعات حیاتی مربوط به بیماری، سوگ و فوریتهای پزشکی، سئوال در مورد غذا و اینکه چگونه میخوریم، به یک طرحوارهی تکرارشونده در دوران همه گیری تبدیل شده بود. اگر سئوال دربارهی پیشخوانهای خالی شدهی سوپرمارکتها به دلیل تقاضای ناگهان افزایش یافته برای پخت و پز خانگی نبود، سئوال به طبیعت مجبور شدن به با هم غذا خوردن در یک واحد خانوادگی یا اگر خانواده نباشد، تنها غذا خوردن، مربوط میشد. سئوال دربارهی تجربهی دست جمعی کافیشاپها و رستورانهایی بود که از آنها محروم شده بودیم. سئوالات دربارهی موضوعاتی بسیار فراتر از این بود که مزهی غذاها چه طور به نظر میرسید. در آن زمان بود که فکر جمع کردن این ستونها در کنار یکدیگر بروز کرد. همه چیز دربارهی لذت و رنج مفصل نشستن بر سر میز بود. این طبیعت یک ستون نوشته شده برای ویژهنامه ی روزنامه است که برخی از آنها به رویدادهای خبری ارتباط داده میشوند، اما مطالب بسیار بیشتری هم در حوزهی خوردنیها، با گستردگی بسیار اما در یک شمایل کمتر وابسته به زمان، دیده میشوند. مقالاتی در این باره وجود دارند که چرا نامنظمترین غذاها، میتوانند غذاهایی باشند که بهترین مزهها را هم دارند، یا اینکه چرا راز خوش طعمی، این است که به مواد لازم، زمان زیادی بدهیم که در کنار هم بمانند. چند ستون دربارهی رستورانها هم وجود دارند که به هر حال موضوع تخصصی من است. من دربارهی غذاهایی مینویسم که رستورانهای حرفهای بسیار عالی طبخ میکنند و غذاهایی که آنها وحشتناک از آب در میآورند. درس: شما احتمالاً از هر آشپزی در یک رستوران، بهتر میتوانید در خانه پای سیب درست کنید. من موضوع پیچیدهی غذای کریسمس را از همهی جهات بررسی می کنم. از من بپذیرید: اگر یک دوجین مخلفات درست نکنید، جهان به پایان نمیرسد، و برای رضای خدا، کریسمس خودتان را با کریسمس نایجلا لاسون آشپز تلویزیونی مقایسه نکنید، چرا که آنگاه واقعاً دیوانه میشوید! همینطور به خودم اجازه میدهم که غرق کمی خشم و تندی شوم، چرا که موضوعاتی حول غذا وجود دارند که باعث میشوند دندانهایم را روی هم بفشارم، و برای دندانهای آسیای بزرگم بهتر است که همه چیز را همینجا خالی کنم. غذاخور خوشحال همیشه خوشحال نیست. اما گاهی اوقات میتواند هیجان زده باشد. صنعت گردشگری، 18 ماه جهنمی را پشت سر گذاشته است. ترکیب برگزیت و همهگیری کرونا، چرخهی تامین غذای ما را جدیتر از هر زمان دیگری به چالش کشیده است. بحران اقلیمی، سئوالات جدی دربارهی پایداری بخش کشاورزی ما به وجود آورده است. افراد زیادی، دسترسی به غذا با کیفیت مناسب ندارند. همهی این مسایل بسیار واقعی و مهم میتوانند مشتاق فرهنگ غذایی بودن را به طور کامل نامناسب جلوه دهند. من فکر میکنم این یک اشتباه است. بله، لازم است که ما موضوعات را مورد بررسی قرار دهیم. اما لازم است که تصدیق کنیم که خوردن و غذا، چیزی بیشتر از یک عملکرد جسمانی صرف است. این بخش قابل توجهی از متغیر اجتماعی است که ما را به آنکه هستیم، بدل میکند. این یکی از چیزهای زیبایی است که از ما انسان میسازد. شایسته است که آن را گرامی بداریم.
ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی مینویسم.