هاتفخبر – نوشتهی دنیل بییر، ترجمهی سیدایمان ضیابری – در نوشتهی زیر بر کتاب «قهرمانان جوان اتحاد جماهیر شوروی» اثر الکس هالبرشتات مروری جذاب و جالب شده است.
هاتفخبر – نوشتهی دنیل بییر، ترجمهی سیدایمان ضیابری – در نوشتهی زیر بر کتاب «قهرمانان جوان اتحاد جماهیر شوروی» اثر الکس هالبرشتات مروری جذاب و جالب شده است. واسیلی پدربزرگ الکس هالبرشتات وقتی او در شهر وینیتسیای اوکراین در اوایل دههی 2000 به دیدارش میرود، یادآوری میکند: “تو به عنوان نوهی من اینجا آمدهای، نه به عنوان بازجوی من.” هالبرشتات، یک مهاجر یهودی اهل شوروی که در نیویورک بزرگ شده، پدربزرگش را که یک سرگرد سابق در پلیس مخفی بود و آخرین محافظ شخصی در قید حیات استالین به شمار میرود تحت فشار قرار میدهد تا جرایمی که مرتکب شده، فاش کند. در گفتوگوهایشان، مرد 93 ساله، نشانههایی از وحشتهایی که به چشم دید و تحمیل کرد به دست میدهد، اما اعترافات عمدهای نمیکند. جملات کوتاه میشوند؛ چشمان پرآب به دوردست خیره میمانند؛ واسیلی نفوذناپذیر باقی میماند. او خود را در “خرابههای نرم شوندهی سن و سال، چین و شکنها و خطوطی که نگاه استادی و حتی قساوت را از چهرهاش پاک کرده بودند و در تصاویر سنین جوانترش دیده میشدند، پنهان کرده بود.” هالبرشتات در تلاش است تا “نقش واسیلی به عنوان یک مرتکب و یک قربانی” را رمزگشایی کند، اما ناچار میشود به نوعی شکست را بپذیرد: “من پی بردم که چه قدر بیتجربه بودم. مجرمیت او یک حریم وسیع و غیرقابل شناسایی بود که از ابهامات غیرقابل درک لبریز بود. واسیلی تنها مرا به درون دهلیزهای گذشتهاش راه داد بود.”
واسیلی معمای واقع شده در قلب سفر هالبرشتات به تاریخچهی خانوادگی رعبآورش در دنیای اتحاد جماهیر شوروی منسوخ شده است. «قهرمانان جوان اتحاد جماهیر شوروی» یک اثر مبتنی بر باستانشناسی ادبی است و خاطرات دوران کودکی هالبرشتات، تصاویر باقی مانده و یادبودهای والدین و اجدادش را کاوش میکند تا بستر تاریک تاریخ شوروی را از پستوها بیرون بکشد. نثر سلیس این کتاب از مسکو در دههی 1930 تا ویلنیوس در دههی 1950 و نیویورک در دههی 1980 طی مسیر میکند و ژانرهای بیوگرافی، تاریخ و شرح حال را با یکدیگر میآمیزد. این کتاب چیزی بیش از تنها روایت رنجهای یک خانواده است: یک شرح گیرا از حکومت دیکتاتوری، جنگ و کشتار جمعی و اینکه چگونه میراث مسمومی که آنها بر جای گذاشتند، خود را به نسلهای متوالی شهروندان شوروی تحمیل کرده است. این اثر، تحت تاثیر میل خود هالبرشتات برای معنا، در قدرت داستانگویی تعمق میکند تا خاطرات ناپایدار و قسمت به قسمت ما را به یک روایت منسجم تبدیل کند، و به شکافها و معماهایی میپردازد که این امر را ناممکن میسازند. هالبرشتات هم بازجو است و هم نوه: یک “نقشهساز تازه کار” زندگی اعضای خانوادهاش و یک قهرمان مصمم که تلاش میکند روابط از هم گسستهی آنها را دوباره یکپارچه سازد. هالبرشتات در نقطهی تلاقی نه یک، بلکه دو تراژدی خانوادگی ایستاده است. شغل خونآلود واسیلی در پلیس مخفی او را از همسر و فرزندش دور کرد و غیرقابل دسترس ساخت – او “منشاء یک بیماری شده بود که از پدر به کودک، و از شوهر به زن انتقال پیدا میکرد.” پدر هالبرشتات، ویاچسلاو، که از “همراه داشتن ژن یک افسر کا.گ.ب و یک آدمکش قانونی” شرمسار بود، به جهان زیرزمینی فیلمها، موسیقی، کتابها و مُد لباس آمریکایی پناه برد. او خود را یک همسر غیرمتعهد و غیرمسئول و یک پدر غایب و غافل نشان داد. از نظر هالبرشتات، واسیلی دلیل سقوط اخلاقی پدرش و زبان رمزی برای “پدر”ی است که بر تمام تاریخ شوروی سابق سایه میافکند: “پنجاه سال پس از مرگش، استالین، مترسک حلقههای فیلم سیاه و سفید، وارد زندگی من هم شده بود.”
از سمت مادرش، آنا، خانوادهی هالبرشتات یهودیان اهل لیتوانی بودند که زجرهای اشغال، ابتدا توسط شوروی، بعد نازیها و سپس دوباره شوروی را تحمل کردند. تنها 5 درصد از یهودیان لیتوانی از هلوکاست جان سالم به در بردند و پدربزرگ و مادربزرگ خود هالبرشتات، رایزا و سمیون، به “عجایب آماری” بدل شدند که زنده ماندند. یهودیستیزی در لیتوانی پس از جنگ گستردگی بسیار داشت و سیاستهای تبعیضآمیز دولت شوروی، آن را تشدید میکرد. تبلیغات ممنوع شدند؛ عبارات نفرتانگیز در خیابانها زمزمه میشدند؛ ادعاها دربارهی تهمت خون همچنان شنیده میشدند؛ خارج از ویلنیوس، خانوادهها جمع میشدند تا از پیک نیک بر سر گورهای دست جمعی یهودیان کشتار شده توسط «ورماخت» لذت ببرند. حتی به عنوان یک بچه مدرسهای، آنا “میتوانست سنگینی و تاریکی مکان و زمانی که در آن میزیست را حس کند” و سالها بعد، وقتی دولت شوروی تحت فشارهای بینالمللی نهایتاً پذیرفت که برای یهودیان اتحاد جماهیر شوروی ویزاهای خروج صادر کند، او مصمم بود که مهاجرت کند. هالبرشتات وقتی به همراه مادرش در سال 1979 سوار پروازی به مقصد وین شد، هم سرزمین مادری و هم پدرش را که در مسکو باقی ماند، رها کرد. مفاهیم روانکاوانهی روانزخم، کاوشهای هالبرشتات را شکل میدهد. در دوران نوجوانیاش در نیویورک، او آمریکایی بودن را همچون آب شیر مینوشید، و مشتاق بود که خود را در یک زبان و فرهنگ جدید بازتولید کند. او روبهروی یک آیینه، تمرین مکالمهی انگلیسی میکرد، خود را در مجموعه قوانین پیچ در پیچ بیسبال غرق میساخت، و وقتی مادرش به نوارهای ضبط شدهی “افسرده کننده”ی دکلمهی شعرهای آنا آخماتووا شاعر روسی گوش می سپرد، به او اعتراض میکرد. بیخبر از اینکه “سرکوب، روان زخم را استمرار میبخشد”، او درک نمیکرد که “کابوسهایی که در طول هفته چندین بار به سراغم میآمدند، شاید ارتباطی با تبدیل شدن بنیادین من به یک شخص یکپارچه آمریکایی، خواه ملایم، داشته باشند.” «قهرمانان جوان اتحاد جماهیر شوروی» در واقع تلاشی برای التیام دادن شکافهایی است که در درک هالبرشتات از خودش، برای مطالبه کردن و بازچینی گذشتهای که او تلاش کرده بود فراموش کند، ظهور کرده بودند. با این حال، این اثر یک افسانهی پیروزمندانه دربارهی اکتشاف خود و خودسازی نیست. بارها و بارها، اعضای خانوادهی هالبرشتات از تسلیم شدن به نیاز او برای اعتراف، آشتی و رهایی خودداری کردند. پدرش به او میگوید که “چیزی از هم زدن گذشته غیر از خاکسترهای سیگار به دست نمیآید.”
الکس هالبرشتات
در یک سفر دوهفتهای ماهیگیری در جنوب روسیه، پدر و فرزند “راهی برای با هم بودن پیدا میکنند که بهترین نتیجه را میدهد”، و وقتی که سخت مشغول طعمهها و قلابهایشان هستند، به طور کلی کلمات را به کناری مینهند. تنها در سکوت است که میتوانند از “پیوندهای ابتدایی و بیولوژیکشان” لذت ببرند. هالبرشتات در نهایت تصدیق میکند که پدرش “نمیخواهد یا نمیتواند پاسخهایی را به من بدهد که من به دنبالشان هستم.” اما، با این فکر خودش را تسکین میدهد: “من به او نیاز نداشتم تا همهی جملاتی که ناتمام گذاشته بود را تکمیل کند. خودم میتوانستم برای خودم تصمیم بگیرم.” تصمیم گرفتن برای خودش، به معنای اندرونهگویی به جای پدرش نبود بلکه باید به تاریخ اروپای شرقی رجوع میکرد تا بتواند گذشتهی اندوهناک خانوادهاش و ارتباطات از هم گسستهی آنها در حال حاضر را شرح دهد. هالبرشتات مینویسد “تاریخ، روایت مرتب کتابها نیست”، اما در پایان، او مرتبترین روایت را برمیگزیند. این اندوه تکعلتی روسهای لیبرال در طول قرون است که “خودکامگی حاکمان کشور و پذیرش این استبداد از سوی مردم” را به “روان زخم شکل دهندهی ملت” به دست مغولها نسبت میدهد. اشغال کشور توسط مغولها در قرن سیزدهم “یک واکنش توقف ناپذیر زنجیرهای را برانگیخت – یک انتقال بین نسلی ترس، تردید، اندوه، افسردگی و خشم که در طول زمان به فجایع تاریخی جدید بدل شدند و روان زخمهای جدیدی که به جوانترها منتقل میشد را شکل دادند. روابط در زندگی خود هالبرشتات که به نظر میرسید متکی به رنجشها و سوءتفاهمهای شخصی بودند، در واقع نیروهای شگفتانگیزی را به میان آوردند که افراد بر آن کنترلی نداشتند. نتیجه اینکه یک تاریخچهی چرخهای استبداد و بیعدالتی، خانوادههای قرن بیستم را با پدرانشان در قرن سیزدهم مرتبط میسازد. تاریخ نیز به هالبرشتات اجازه میدهد که ارتباطاتش با پدرش و واسیلی را از استیصال نجات دهد. همانند هالبرشتات، آنها هم کابوسهای مکرر را تجربه میکنند و در خواب فریاد میزنند. این گذشتهی مشترک روانزخم، روایت خانوادگی سرسختانهی ناتمام هالبرشتات را به یک ماجرا با ابعاد ملی پیوند میزند؛ روایتی که ابهام را کنار میگذارد تا خطوط روشن تفسیر تاریخی را پی بگیرد. آنچنان که هالبرشتات تلاش میکند تا نقشهای دوگانهاش به عنوان نوه و بازجو را با یکدیگر آشتی دهد، گذشته بهانهای برای حال میشود: نیاز برای یافتن عشق و نیاز برای یافتن معنا.
ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی مینویسم.