هاتفخبر – نسرین پورهمرنگ – زندگي نوعی تناسب است ميان وجود و موجود، معنا و هستي، نسبي و مطلق، بُعد و ابعاد، حركت و استقرار، گذشته و حال، حال و آينده، موجود و ممكن، فرادستي و فرودستي و… يلدا شب تولد فروغ ايزدمهري است كه از پس بلندترين شب سال برميآيد و طلوع ميكند، تا
هاتفخبر – نسرین پورهمرنگ – زندگي نوعی تناسب است ميان وجود و موجود، معنا و هستي، نسبي و مطلق، بُعد و ابعاد، حركت و استقرار، گذشته و حال، حال و آينده، موجود و ممكن، فرادستي و فرودستي و… يلدا شب تولد فروغ ايزدمهري است كه از پس بلندترين شب سال برميآيد و طلوع ميكند، تا چشمان اميدوار انساني كه ادامهي زيستن و حفظ حياتش را معطوف نور و روشنايي و گرمايش نموده است، از خيرگي در تيرگي بيانتها دچار وهم ابديت نشود. چرا كه در ابديت وَهمِ نيستي گسترده است و در جابهجايي و دگرگوني و مرز به مرز شدن است كه گمان نيكوي جاودانگي جان ميگيرد. و اين يعني زندگي، تولدي دوباره، يعني نسبت؛ نسبت ميان مرگ و زندگي، آسمان و زمين، نور و تاريكي، گرما و سرما، خير و شر، زاييدن و زايانيدن… يلدا يك «باور» است. باور انسانهايي كه در هراس از سلطهي سنگين و وهمآور معناهايي كه از ماهيت و چيستي شان هيچ نميدانند گرفتار آمدهاند. يلدا متعلق به دورهيي است كه فضاي ذهن و عين در يكدستي و يكساني گرفتار آمده است. در اين يكدستي و يكساني كسالت آور و خسته كننده هيچ چيز براي درآويختن و راه گشودن و راه رفتن متفاوت نيست. فضاهاي محدود عين به سرعت در نورديده ميشود و ديده به سوي آسمانها دوخته ميشود تا از عظمت خورشيد و تلالو ماه و ستارگان قصه بافته شود و از خشم و غضب رعد و برق و باران و دشمني سياهي و تاريكي شب، پناهي جسته شود. آنچه مجال خودنمايي دارد طبيعت است و بس. يلدا به مثابهي پناهگاهی است، يك قدمگاه ودرآويزگاه؛ يلدا باور انسانهاي عصر اساطير است. عصر اساطير، عصر درك نه عميق كه بيواسطهي انسان از طبيعت است. عصر اساطيري، صبحگاه مهآلود زندگي انسان است كه در خلاي معنا و انبوه وهم گرفتار آمده است. در اين خلأ، در اين بيواسطگي، آنچه مشاهده ميشود مبدا و معاد است، تولد است و مرگ، زايش است و نابودي. آنچه به مشاهده درميآيد، آنچه ذهن و عين را به خود معطوف ميدارد، دریچهیی است كه با تولد گشوده و با مرگ بسته ميشود و اين مابين آنچه وجود دارد خلاي معنايي است كه انسان خود آن را خلق كرده باشد. معنايي كه متعلق به انسان است مرگ و زندگي است و معنايي كه در اطراف او به چشم ميخورد جز زمين و آسمان و ماه و ستارگان و كوه و دريا و جنگل و رودخانه نيست، كه به درون هيچيك نيز راهي نيست. همه در بنبستي وهم آلوده و تيره گرفتار آمدهاند. اساطير روايت رويت آن چيزهايي است كه از آنها سخن بر زبان رانده شد. اين بنبست كه ميتواند در عين حال عميق و پيچيده باشد به منزلهي تكيهگاه و قدمگاهي براي شروع حركتها محسوب ميشود، همان كه «باور» نام دارد. آنچه از آن دوره تا به اين زمان روي داده افزوده شدن بينهايت بر فاصلهي ميان دو دریچهی مرگ و زندگی است. اين بينهايت فاصله با معاني متعددي كه بهواسطهی حركتها زاييده و خلق گرديدهاند انباشته شده است. اين زايشها و خلقها در نقش باورهاي جديدي ظاهر خواهند شد كه نه تنها از اهميت باورهاي نخستين ميكاهند كه آنها را به افسانه و پندار بدل ميكنند.
اما نقش ديگري نيز دارند كه شايد چندان مطلوب نباشد و آن كاستن از شكوه و عظمت زندگي است. آنچه در درك بيواسطه، در درك تهي از معنا نهفته است، شكوه و پايداري و عظمت است. در زايشهاي مكرر است كه اين شكوه و عظمت تقسيم ميشود و هر بار سرشكن ميگردد تا آنجا كه ديگر به چشم نیاید. نه تنها به چشم نیاید كه مسيري در تقابل با آن را بپیماید، به سمت زبوني و خواري. درك هستي به دور از هر واسطه، دركي است پر از شكوه اما در نفش خود تراژيك. به گونهيي كه گاه تحمل اين تراژدي دشوار ميگردد و نفسها را ميبرد. اما پرشمار شدن معني و زايشهاي مكرر و پي در پي اگر چه از رنگ و بوي تراژدي نهفته در ذات هستي كه همانا ناگزيري تولد و ناگزيرتر بودن مرگ است – كم ميكند و از عذاب تحمل اين تراژدي ميكاهد اما در كنار خود از شكوه زيستني كه چنين دركي به بار ميآورد نيز ميكاهد و آن را کمرنگ میسازد. يلدا شبپناه انساني است كه طبيعت فرا روايت ذهن و عينش است. به دستي او را مينوازد و به دستي ميگدازد، در دستي نعمت دارد و در دستي نقمت، رويهيي شاد دارد و رويهيي غمزده، چهرهيي رنگارنگ دارد و چهرهيي تيره، در فصلي ميزايد و در فصلي ديگر ميميراند، از زميني كه آب و دان ميدهد، در همان زمين نيز مدفون ميسازد و براي هميشه ناپديد مينماید. در اين تناسب پايان ناپذير بايد مهارت و زیرکی به خرج داد، به كمك نسبتهاي مثبت، زندگي را زيست و زيستن را ادامه داد و ادامه دادن را به منتظران در آينده سپرد و با نسبتهاي منفي افسون ساخت و بساط حركت چرخهای زندگي را فراهم ساخت چرا كه در افسونها حركت نهفته است و حركت كردن لازمهي زندگي است. در حركت است كه استقراري فرو ميريزد و استقراري ديگر بنا نهاده ميشود و تا آن فرو ريخته نشود و اين بنا نهاده نشود شناختي حاصل نميگردد و افسوني به افسانهيي بدل نميشود. اما هيچ افسانهيي پايان افسانهها نيست، كه آغاز افسانهيي ديگر است و افسوني و حركتي و استقراري دیگر… و در اين سير و گشت دم و وادم، نوبت اينك به ما رسيده و يلدايي كه از آنِ ماست. در يلدايي كه ما به صبح ميرسانيم نه از بيم سرما به خود ميلرزيم و نه از هراس شكست احتمالي ايزدِ نور و روشنايي و گرما ديده بر هم نمينهيم. اينك كهنه سالياني است كه ما ديگر سوز سرمای زمستان را به یمن تکنولوژی دیگر چندان حس نميكنيم. صبح را نه به اميد ديدار ايزد گرما و نور و روشنايي كه با دهها دغدغهي فسونزا و فسون ساز ديگر آغاز مينماییم. كهنهدغدغههاي پيشين به تكرار ملالآور پاييز و بهار تبديل شدهاند. ديگر دل به هزارهها و سدهها نبستهايم كه زمانهاي ما كوتاهتر از لحظهيي است. لحظهيي كه در آن شايد همهي ارادههاي خواستني دست در دست يكديگر بدهند و مطلوبي را فراهم سازند. تبديل هزاره به لحظه، تنها نيمي از دگرگوني محتواي زمان است كه لحظهي من با تو، او، آنها… و همچنين آنها با من و… بسيار متفاوت و در يك هنگامهی فراهم نشدني است. شايد از همين رو است كه يلدا، مهرگان، تيرگان، سده، بهمنجنه، سيرسور، چهارشنبه سوري و نوروز همچنان زنده هستند و هر قدر كه پيشتر ميرويم خواستنيتر ميشوند و ستودنيتر.
بشر با افسونها زنده است چرا كه در ذات افسونها يقين نهفته است و اطمينان؛ اطمينان به وجود نيرو و رمز و رازي فراتر از توانمنديهاي معمول كه ميتواند ناممكني را ممكن نمايد و نامحتملي را محتمل. و آنجا كه واقعيتهاي روزمره به تكرار و ملال ميگرايند و بسياري از تلاشها پيش از وقوعشان به ناكامي ميپيوندند چه چيز بهتر از افسونها ميتواند اميد بخش و آرامش دهنده باشد. يلدا و يلداها براي انسان عصر اساطير پناهگاهي بود براي رهايي از سلطهي طبيعت، سلطهيي كه ارادهي انسانها را نه تنها به هيچ ميگرفت كه اصلاً مجال بروز نميداد. در عصر مدرن، در دورهيي كه ديگر طبيعت بر انسان سلطهيي مطلق ندارد و برعكس اين انسان است كه از فرط تجاوز همنوعانش به حريم طبيعت بر سر رقت و دلسوزي آمده است، باز هم يلدا و يلداها شادي بخش و نشاط آورند و به مثابهي پناهگاهی ظاهر ميشوند. پناهگاه انسانهايي كه از فرط ارادههاي از هم گسيخته و بيبند و بار همنوعانش كه هر روز و هر لحظه در قالب و معنايي بروز و جلوه مييابد تا ديگر ارادهها را به بند كشد و از آن خود سازد، خسته و كمرمق شده است. در اين خستگي و كمرمقی نه زندگي را آنچنان كه بايد ميزييد و نه زيستن را آنچنان كه بايد همچون امانتي به آيندگان ميسپارد. كاميابيها را به افسون ناكاميها درك نميكند و ناكاميها به افسون كاميابيها لحظهيي او را رها نميسازند. در هنگامهي تسلط چنين دغدغههاي فراگيري؛ يلدا، نوروز، سده و… مجالي فراهم ميسازند تا كاميابيها را مزمزه كند، به روي زيباييها لبخند زند و دمي از قيد و بند گذشته و آينده برهد.
ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی مینویسم.