نسرین پورهمرنگ چکیده: آثار اندیشههای هگل را شاید بیش از هرجای دیگر بتوان در تفکرات کارل مارکس جست و جو نمود. این جست و جو میتواند هم شامل تاملات نظری مارکس باشد و هم راهکارهای عملی او. مارکسیسم یک مکتب فلسفی نیست، اما میتوان عناصری از فلسفه را در آن یافت که بدون تردید متعلق
نسرین پورهمرنگ
چکیده: آثار اندیشههای هگل را شاید بیش از هرجای دیگر بتوان در تفکرات کارل مارکس جست و جو نمود. این جست و جو میتواند هم شامل تاملات نظری مارکس باشد و هم راهکارهای عملی او. مارکسیسم یک مکتب فلسفی نیست، اما میتوان عناصری از فلسفه را در آن یافت که بدون تردید متعلق به فلسفهی هگل است. باور به وجود فرآیندهای تاریخی، دیالکتیکی بودن این فرایندها، حرکت به سوی هدفی مشخص و رسیدن به جامعهیی خالی از تعارض به شرط غلبه بر از خودبیگانگی؛ از جمله باورداشتهای مشترک هگلو مارکس است. اما علاوه بر مارکس میتوان تاثیرات اندیشههای هگل را در فلاسفه و متفکران بعد از او نیز جست و جو نمود. این تاثیرات چه بسا لزوما” به معنای تایید تفکرات هگل نباشد.
مقدمه: هگل فیلسوفی است که سرچشمهی اندیشههای خود را در زوایای دورافتاده و پنهان تاریخ جست و جو میکرد. او برخلاف کانت معتقد بود که امکان هماهنگی بین سرشت نیک و بد بشر وجود دارد و شاهد مدعای خود را در یونان باستان سراغ میگرفت. بنا به استنباط وی، در آن زمان و مکان مردم از تعارض بین خواهشهای نفسانی و خواسته های عقلانی خود در رنج نبودند و این تعارض در اروپای پروتستان مذهب پدیدار شد. هگل برای حرکت تاریخ یک سیر تکاملی قائل بود که به شیوهی دیالکتیکی به پیش میرود. این شیوه مبتنی بر حرکت از تز – یعنی هماهنگی ساده – به آنتیتز یعنی وضع مقابل یا وجدان فردی میباشد و در مرحلهی بعدی «هماهنگی» با «وجدان فردی» جمع میشود و مرحلهی سنتز پدیدار میشود که خود آغازگر یک تز جدید است. البته در بسیاری از رویدادهای تاریخی چنین روندی مشاهده نمی شود. ازجمله جنگها و نابهسامانیهای انقلاب کبیر فرانسه به دنبال خود سنتز یا هماهنگی با وجدان فردی را به دنبال نداشت. به هر حال تاثیرات هگل در فلسفه عمیق بود. همانطور که در جامعهشناسی بسیاری از نظریهها در نقد و انکار و تکمیل و یا تحلیل و تایید اندیشههای مارکس پرورانده شدهاند، در فلسفه نیز بسیاری از آرای فلسفی پس از او، واکنشهایی در برابر اندیشههای هگل محسوب میشوند. تاثیرات هگل فراتر از عالم نظریهپردازی بوده است. ناسیونالیسم آلمانی تاثیرات مستقیمی را از اندیشههای هگل پذیرفته است.
مفاهیم اساسی در اندیشههای هگل: هگل، حالت تز یا هماهنگی ساده را یک وضعیت ایدهآل تلقی نمیکند زیرا این یک هماهنگی خام است که در یکی از مراحل رشد و تکامل عقل به زیر سوال خواهد رفت. این پرسشگری عقل یک امر حتمی و البته جزیی در مسیر مراحل تکامل تاریخی است که به هر حال اتفاق میافتد. هماهنگی خام جامعه زمانی دچار ازهم پاشیدگی میشود که وجدان فردی به چون و چرا میپردازد. هگل برای توصیف این وضعیت و اینکه اساساً چرا در تاریخ دگرگونی اتفاق می افتد از مفهوم کلیدی «دیالکتیک» استفاده میکند. در هر وضعیت متکثری عناصر تعارض آفرینی قرار دارند که ثبات را متزلزل میسازند. هیچ وضعیت حاکمی نمیتواند به مدت نامحدود و دائمی ادامه پیدا کند. فشار تعارضها وضعیت موجود را از هم خواهندپاشید و شرایط جدیدی را مستقر میسازند. اما شرایط جدید خود تعارضهای جدید به همراه دارد، و این وضعیت جانشینی به طور دائم تداوم خواهد داشت. وضعیت حاضر تز نام دارد و وضعیت متعارض جانشین آنتیتز و آنچه از ترکیب این دو وضعیت حاصل میشود سنتز است که به نوبهی خود در جایگاه یک تز قرار خواهد گرفت. اما مسیر این دگرگونی ها به کدام سمت است؟ هگل مسیر این دگرگونیها را به سمت افزایش آگاهی و افزایش آزادی و شناخت ما از خودمان میداند. اما دگرگونیها روی چه چیزی به وقوع میپیوندند؟ هگل مفهومی را میپروراند که به نام گایست ((Geist. گایست فرد یا جامعه نیست. شاید بتوان گایست را ذهن(mind) معنی کرد البته ذهن به معنای مطلق نه ذهن تک تک افراد جامعه. گایست را میتوان به مفهوم روح هم ترجمه کرد. هگل با طرح مفهوم گایست، واقعیت را در نهایت امری ذهنی و فکری قلمداد میکند. گایست اگر چه در همه چیز تجلی میکند اما نمیتوان آن را با واقعیت موجودات یکی دانست. مترادف دانستن مفهوم گایست با مفهوم روح به این معنانیست که اندیشههای هگل را دینی قلمداد کنیم. با غیردینی دانستن فلسفههای هگل میتوان، بخش اعظم فلسفهی او را تفسیر کرد و شاید تنها بخش اندکی از اندیشههای او متضمن تایید این نکته باشد که او اندیشههای دینی یا شبه دینی دربارهی ذهن و یا روح را پرورانده است. بر طبق آنچه تا بدینجا گفته شد هگل دو مفهوم اساسی را در فلسفهي غربی مطرح کرد: نخست اینکه واقعیت فرآیندی تاریخی است و دوم اینکه دگرگونیهای تاریخی از فرآیندی دیالکتیکی پیروی میکنند. اما مفهوم سومی به نام ازخودبیگانگی (alienation) نیز در آرای هگل مطرح شده است که ما این اصطلاح را بیشتر در آثار مارکس دیدهایم. ازخود بیگانگی از نظر هگل آن چیزی است که در واقع جزیی از وجود خود ما ست اما در نظرمان بیگانه و معاند به نظر میرسد. وقتی ما صفاتی را که جزیی از وجود خودمان است به دانا و توانای مطلق نسبت میدهیم، دچار از خود بیگانگی شدهایم. اما این ازخود بیگانگی تا به ابد ادامه نخواهد داشت. فرآیند دگرگونی تاریخی به سمتی پیش میرود که سرانجام ذهن به خودش معرفت پیدا میکند. هگل این وضعیت را «معرفت مطلق» (absolute knowledge) مینامد که در ضمن حالت آزادی مطلق نیز هست. در این موقع است که ذهن میتواند مهار خود را از دست نیروهای خارجی جدا کند و امور خود را به شیوهی عقلانی نظم و سامان دهد.
هگلیهای جوان- هگلیهای پیر اما پس از مرگ هگل، پیروان او به دو گروه تقسیم شدند: هگلیهای چپگرا یا هگلیهای جوان و هگلیهای راستگرا یا هگلیهای پیر. هگلیهای راستگرا از اندیشههای هگل به ویژه در کتاب «فلسفه حق» چنین استنباط میکردئند که نیازی به تغییرات بیشتر نیست. آنها دولت پروس را تجسم دولت مورد نظر هگل میدانستند. اما هگلیهای چپگرا معتقد بودند که سمت و سوی فلسفهی هگل تغییراتی دامنهدارتر و انقلابیتر را میطلبد. آنها میگفتند ما از خود هگل به هگل وفادارتریم، زیرا هگل برای دولت پروس کار میکرد، از آنها حقوق میگرفت بنابراین خود را به آنها فروخته بود. مارکس را میتوان در زُمرهی هگلیهای جوان و چپگرا به حساب آورد. مارکس همهی اندیشههای هگل را مورد تایید قرار داد جز اینکه هگل بر ذهن و روح تاکید کرد اما مارکس به ماده توجه نمود. فرآیندهای دگرگونی مورد نظر هگل در تحولات روح و ذهن حاصل میشد اما تحولات تاریخی مورد نظر مارکس بر ماده. واقعیت فرآیندی تاریخی است، این فرآیند به صورت دیالکتیکی صورت میگیرد، هدف فرآیند دیالکتیکی از پیش مشخص است. جامعهیی خالی از تعارض تفسیر این هدف است. اما تا پیش از رسیدن به هدف در حالاتی از خود بیگانگی به سر خواهیم برد. اینها محور اندیشههای مارکس است که از هگل گرفت، اما تکامل تاریخی مورد نظر او را نیروهای سهیم در تولید مادی ایجاد میکنند. مارکس با مبنا قرار دادن جنبههای مادی زندگی، سایر جنبهها را ناشی از ساختار اقتصادی و روبنای جامعه میداند: فرهنگ، مذهب سیاست، دولت، قوانین، هنجارها. مبنا قرار گرفتن ماده در اندیشههای مارکس یک تفکر فلسفی محض نیست، بلکه مارکس ماده را به عنوان امری بدیهی پذیرفته است و روح یا گایست را امری درخور اعتنا ندانسته است. مارکس درصدد اثبات اصالت ماده نیست هویت ماده برای او امری بدیهی است. تلاش مارکس معطوف پیدا کردن راههایی برای مهار نیروهای اقتصادی است. آزادی بشر میسر نمیشود مگر اینکه مهار نیروهای تولید را به دست گیرد. آنچه در نظام فکری هگل و مارکس از اهمیت برخوردار است اینکه هر دو این آموزه را به ما تقدیم کردهاند که واقعیت یک فرآیند تاریخی است که بر جنبههای مختلف ذهن و اندیشهی ما تاثیر میگذارد. اندیشه یک امر جاودان فارغ از زمان و مکان نیست بلکه وابسته به جامعهیی است که در آن نشو و نما کرده است. همچنین مارکس و هگل هر دو بر این عقیده اصرار دارند که برای کسب آزادی باید مهار سرنوشتمان را خودمان به دست بگیریم. از نظر هگل این مهار باید از دستهای نامریی عقل ستانده شود و از نظر مارکس از دست نیروهای مولد اقتصادی. آزادی اندیشه و رهایی از انقیاد قدرتهای بیرونی، اصلی بود که بسیار مورد تایید و تاکید هگل و مارکس قرار داشت. اماشاید با اغماض بتوان گفت سوءبرداشتها، تجسم نابهجایی از اندیشههای این دو متفکر در ناسیونالیسم آلمانی و کمونیسم استالینی برجای گذاشت. «پیتر سینگر»؛ صاحبنظر در آثار مارکس و هگل معتقد است آنچه زمینه را برای این سوء برداشتها از اندیشههای این دو متفکر مهیا ساخت نظریههای نادرستی بود که آنها دربارهی طبیعت انسان پروراندند. تصور اتحاد و یگانگی بین انسانها بیش از آنچه واقعاً هست، زمینه را برای برداشت نادرست از اندیشههای هگل و مارکس مهیا ساخت. در مفهومی که هگل از ذهن یا گایست پروراند و تفاوت بین ذهنهای فردی را نادیده گرفت و در تصوری که مارکس از اوضاع اقتصادی داشت و تغییر طبیعت انسان را وابسته به تغییر شرایط اقتصادی میدانست، راه را برای تمسکهای نابهجا در نظامهای توتالیتر فراهم ساخت.
ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی مینویسم.