کد خبر : 4403
تاریخ انتشار : پنجشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۳ - ۱۵:۳۲

مُو تونَم بُوخدا

مُو تونَم بُوخدا

عقربه های ساعت خود را به 11صبح نزدیک می کرد. جمعه بود. اولین تعطیلی اسفند. از شب گذشته تصمیم داشتم تجربه مادرم را داخل تشتی بریزم و خمیر کنم. با آرد برنج . آرد برنج الک شده را داخل تشت تپه کردم. و آب را وسط گودی بالای تپه ریختم . با حرکات دستهایم دریاچه

عقربه های ساعت خود را به 11صبح نزدیک می کرد. جمعه بود. اولین تعطیلی اسفند. از شب گذشته تصمیم داشتم تجربه مادرم را داخل تشتی بریزم و خمیر کنم. با آرد برنج . آرد برنج الک شده را داخل تشت تپه کردم. و آب را وسط گودی بالای تپه ریختم . با حرکات دستهایم دریاچه بهم آمد، می چرخاندم. مادرم گفت: ایی طور نه زک خوانی ملات سیمان چَکُنی؟
خمیر که چسبید، شروع کردم به ورز دادن، مادرم گفت: آنقدر باید ورز دهی تا خمیر خودش بگیری. نمی گذاشتم دستهای لرزانش را به خمیر بزند. هرچند خوشحال بود که ایام جوانیش را برایش زنده کرده بودم . آن هم در آپارتمان. از خاطرات خود می گفت؛ از خو خواخورُن و می ننه . وقتی آخرای کهنه سال دور هم جمع می شدند و برای نوورز برایمان بپخته لاسو نون می پختند. از آن که کدام خواهر دَس هنرش بهتر بود.
خودم هم به یاد کودکی دل به خمیر داده بودم وقتی گل رس را ورز می دادیم. و آروزهای مجسمه سازی که هیچ گاه شکوفا نشد.
مادر کنار دستم بود، نقش کودکی مرا بازی می کرد . هر از گاهی آب جوشیده خنک را به خمیر اضافه می کرد. دلش طاقت نمی آورد و با انگشت امتحانکی می کرد تا ببیند خمیر خوب وَر آومده یا نه.18
خواهرم می گفت: مامان تی یاد دَرَه اونوقتان نوروز چقدر اَمِه بَه بپخته لاسو نون چاگودی؟
از صبح بچه بغل آمده بود تا نان برنجی بخورد به یاد کودکی هایش. و به طفل تازه دندان برآورده اش هم فرهنگ نان پزی گیلان را بچشاند.
پس از آماده شدن، خمیر را به اندازه یک کوفته تبریزی بزرگ لوله کردیم و بعد وسطش را فشار داده تا توپ گردمان مانند کاسه شود.
مادر آب را جوش آورده بود، تر و فرز کاسه های خمیر برنجی را داخل قابلمه آبجوش می انداخت.
دل دل می زد؛ کار تو نی زک تونی خوب ورز بِدی! نَتُنی، گوده دِکِنه. مو کَه دس ندانَم. بَشو اون شیشه بَر، شاید با آن بِتونی . بعضی خانَمُن الانان با شیشه مربا یا ترشی این کاره کُنَند.
خمیر داخل آبجوش خوب پخت . 10تا 12تا خمیر آماده در آب جوش قل قل می زد.
گلوله های پخته یکی یکی خارج می شد و داخل مجمع فلزی می نشست. با ته شیشه مربا به جان خمیر افتاده بودم، می کوبیدم و سریع پهن می کردم. داغ داغ بود. دست را می سوزاند. مادر تعریف می کرد که قدیمها چند نفر زنانه جمع می شدند و باهم دست به پخت نان می بردند، آنقدر این خمیر پخته را با دست، کِش و قُس می دادند تا گوده نَشِه.
کم آورده بودم . موقع پخت هم خود را نشان داد . گوده های خمیر جا به جا در نان برنجی جا خوش کرده بود. مادر می گفت؛ الانَ باید سریع خمیر ورز بِدِی تا گوده نشه.
وقتی تمام گوله های خمیر را باز کردیم دوباره به هم برآوریم و شد یک خمیر واحد.
در یک ظرف جدا کمی شکر ،آرد گندم و کمی نمک و آب را دوباره خمیر کردیم، شل بود. از خمیر کیک شل تر. و به خمیر اصلی اضافه کردیم. دوباره ورز دادم. و چانه گرفتم. مثل نانواهای خبره.
اینجا به بعد دیگر کار من نبود. تا حال وردنه نزده بودم . مادرم که در تمامی فرایند کار همرام بود، به دادم رسید. تشت فلزی را برگرداند کمی آرد بر رویش می پاشید، چانه های خمیر را بر می داشت و با وردنه چوبی با مهارتی خاص خمیر را پهن می کرد و یک خط درمیان می گفت: بوتِم کار زیاد دانَه. خمیر گوده ویتِه.
با این حال راضی بودم از تجربه نخست. از اینجا به بعد را مهارت داشتم. سالهای جوانی مادرم، او خمیر می گرفت و من شاطرش بودم. گمج سفالی را روی اجاق گاز گذاشتم. و نان برنجی که روی گمج آرام آرام پخته می شد. آن وقتها عطر چوب سوخته زیر گمج با نان برنجی در فضای حیاطمان پخش می شد. قدیمها از صبح زود یک پیله تشت به قول مادرم خمیر می گرفتیم تا به در و همسایه هم بدهیم. اما حالا مادرم می گفت: زَک اینقدَ نیه کی مو تی خواخوران هَدَم.
تلاش یک صبح جمعه تنها برای آن بود تا بپخته لاسو نون را بیاموزم . نانی که عطر شالیزارهای شرق گیلان را می دهد. به خود می بالیدم که هنر مادرم را آموخته بودم و می توانسم میراث دار آن باشم .

برچسب ها :

ناموجود
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 5 در انتظار بررسی : 5 انتشار یافته : 0
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.